سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آی پد یک وسیله آموزشی می باشد.

اشرف مخلوقات نام گرفتیم و قرار بر این بود و هست که با هر گام به سوی آینده نه تنها باعث پیشرفت و راحتی بیش‌تر شویم، بلکه در جهت مهم‌ترین اصل این پیشرفت، یعنی رسیدن به زندگی بهتر تلاش کنیم. اما آیا به راستی تا به حال چنین بوده است؟ چقدر موفق بوده‌ایم؟ چقدر از آن‌چه به دست خود ساختیم (فناوری)، به عنوان پدید‌آورنده، احساس رضایت کرده‌ایم؟ چنین به‌نظر می‌رسد که در بعضی موارد ما پدیدآورنده چیزهایی هستیم که شاید خیلی زودتر از تصورمان به فرزند ناخلفی تبدیل شده‌اند که باید به فکر کنترلشان باشیم!نوشتار پیش‌رو اگر‌چه همان‌طور که نویسنده نیز اذعان می‌کند، شاید بدبینانه و سیاه نمایانه جلوه کند، به یکی از جنبه‌های تلخ و حقیقی تأثیر فناوری در زندگی می‌پردازد. جنبه‌هایی که به‌طور معمول از آن‌ها غافلیم و گاهی هم به‌رغم دانستن‌شان ناشنیده می‌گیریم و نادیده می‌انگاریمشان.

آی پد


چند ماه پیش بود که به جشنی که مهد کودک دخترم، جوزی، برگزار کرده بود، رفتم. مراسم در رابطه با موضوعی بود که از طریق یک ویدیو اسلاید‌شو به نمایش گذاشته شده بود. این ویدیو کودکانمان را نشان می‌داد که برای تمرین خوشنویسی از آی‌پد استفاده می‌کنند. دیدن این ویدیو غلیان احساسات پدر مادرها را به‌همراه داشت.اتفاقی کنار معلم نشسته بودم؛ از فرصت استفاده کردم و در مورد شایعه‌ای که شنیده بودم، پرسیدم: «ظاهراً سال بعد قرار است تمام کودکان ابتدایی در شهر، آی‌پد خودشان را داشته باشند؟» او هم پاسخ داد که این برنامه آزمایشی در یکی از مدارس تازه تأسیس شده که تنها سه چهارراه از ما فاصله دارد معرفی شده است. مدرسه‌ای که جوزی سال بعد به آنجا خواهد رفت. وقتی صحبت‌اش تمام شد، با نگاهی پر از حسرت ادامه داد: «خیلی خوش شانس هستید.رضایت عمومی در ایستگاه اتوبوس مدرسه و بین والدین موج می‌زد: «آی‌پدها در راه هستند و نه تنها کودکانمان از یادگیری لذت خواهند برد، بلکه از آخرین فناوری‌ در یادگیری آن‌ها استفاده خواهد شد. نمی‌دانم چرا در برابر این همهمه‌های پر از شادی و هیجان من تنها احساسی که داشتم، بیم و وحشت بود؟قسم می‌خورم که مخالف پیشرفت و فناوری نیستم. می‌دانم که استفاده از آی‌پدها اگر طبق یک برنامه درست باشد و به درستی هم نظارت شود، یادگیری کودکانمان را بهبود خواهد بخشید و به دانش‌آموزان اجازه خواهد داد که خودشان از عهده کارهایشان برآیند.اما این «اگر»ها در دوره‌ای که کلاس‌ها بیش از ظرفیت پر هستند، زیادی بلند پروازانه‌اند. احساسم می‌گوید که مدرسه می‌تواند بدون آی‌پدها هم از عهده کارهایش بر ‌آید. ما در شهری زندگی می‌کنیم که پر از آموزگاران با استعداد و والدین نگران است.به‌صراحت بگویم این‌که یک محصول از یک برند خاص جز لوازم اجباری مدرسه شود، برایم بیش‌تر آزار دهنده است. همچنین نگران این هستم که آی‌پد باعث شود کلاس از یک محیط اجتماعی تبدیل به یک محیط آموزشی فردی شود که هر دانش آموز سرگرم استفاده از ابزارک آموزشی خود باشد و تعاملی که لازم است از بین برود.در زیر این چهره ناراضی نگرانی عمیق‌تری وجود دارد؛ روشی که مدرسه پیش گرفته باعث می‌شود در نقش من به‌عنوان یکی از والدین که در تلاش است برای قرار گرفتن کودکان خود روبه‌روی صفحه نمایش از هر نوعش، برنامه‌ای منظم بچیند، خرابکاری ایجاد شود.البته، همه این تلاش‌هایی که می‌کنم از تاریخچه عذاب‌آور زندگی خودم به عنوان یک پیشرو در استفاده از لوازم دیجیتال سرچشمه می‌گیرد. درون من هنوز جنگی در حال وقوع است. جنگی بین مهار‌کردن هیجان ناشی از داشتن موهبت‌های خیره کننده فناورانه در برابر حفظ لذت استفاده از دنیای کندتر و پر زحمت‌تر آنالوگ.آن‌چه اکنون آن‌را تجربه می‌کنم در اصل یک تنبیه نسلی است؛ لحظه‌ای است ناخوشایند برای ما که تمایلات بی‌تابمان هدایت کننده انقلاب فناوری بود. لحظه‌ای که باید درمقابل وارثان این اشتیاق بایستیم: کودکانمان.البته، این‌که فکر کنید من از آن دسته آدم‌های آزار‌دهندهای هستم که علاقه دارم برای دیگران کُری بخوانم که مثلاً تلویزیون ندارم، زیاد هم تعجب‌آور نیست. حالا که این حرف‌ها را می‌زنم، احساس با شکوهی دارم! انگار که موضعی شجاعانه در برابر این بی‌مایگی عوامانه رایج در این دوران گرفته‌ام، اما چیزی که اغلب از آن صحبت نمی‌کنم دلیل این است که چرا تلویزیون ندارم. اما حالا می‌گویم: چون که اگر داشتم به‌طور دائم به تماشای آن می‌نشستم.زمان کودکی، من و برادرانم از عاشقان تلویزیون بودیم و واژه‌نامه‌ای کامل درباره تلویزیون ساخته بودیم.

یکی از برادرانم تلویزیون را روشن می‌کرد و کنترل کانال‌هایی که باید تماشا می‌کردیم در اختیار او بود. ما او را «تجلی کردن» صدا می‌کردیم. آن‌موقع نمی‌دانستم معنی این فعل دقیقاً چیست. تنها چیزی که به‌نظرم می‌آمد این بود که فعل مناسب و درستی است.این ماجراها به دهه 1970 باز می‌گردد. در آن زمان بیش‌تر اوقات تنها بودیم، چون پدر و مادرمان خارج از خانه کار می‌کردند، ما کودکانی بودیم که در حاشیه دنیای بی پروای جدید زندگی می‌کردیم. تنها پس از چند سال از مرحله شوق و هیجان استفاده از ماشین حساب گذشتیم و به مرحله بازی با دستگاه‌های مختلف در گیم‌نت‌هایی که پر از سرگرمی و تفریح بود، رسیدیم. من یکی از آن بچه‌هایی بودم که هر سکه ته جیبم را برای بازی با استروید و دیفندر (مدافع سیاره) خرج می‌کردم. این بازی در میان بازی‌های دیگر، مثل درمانی موقت برای برطرف کردن تنهایی‌ها و هیجان رقابتی بود که آن‌روزها دچارش شده بودم. زمانی که از کالج فارغ التحصیل شدم، دوره کامپیوترهای شخصی رسیده بود. من هم از کامپیوتر خودم در راه تبدیل شدن به یک معتاد منزوی، به بازی با Frecell Solitaire استفاده کردم.در گذران اواسط دهه سوم زندگی خود بود که دچار تحول شدم. شروع به خواندن کردم و سپس سراغ نوشتن داستان‌های ادبی رفتم.پس از مدت کوتاهی مشخص شد که بالا رفتن کیفیت کار من دقیقاً ارتباط مستقیمی با کاهش حواس پرتی‌های اطرافم دارد. دو دهه گذشته را صرف تلاش برای مقاومت در برابر فریب برهم‌زننده تعادل فکری بی‌پایان خود کردم که قصد داشت هر لحظه آزاد از توجه بشر را از آن خود کند.می‌پرسید آیا این تلاش‌ها مثمر ثمر بود؟ راستش نه کاملاً. فقط تا حدی که توانستم فاصله خود را از نظر درک و فهم، با هم عصران خود کمتر کنم، اما حتی بدون تلویزیون و تلفن هوشمند، افراد خانواده تحت سلطه کامپیوترها هستند. به‌خصوص از آنجا که من و همسرم که او هم نویسنده است، در خانه کار می‌کنیم. ساعت‌ها بدون وقفه به صفحه نمایش‌های خود خیره می‌شویم و مشغول کاریم. تنها گاه‌گاهی از کار دست می‌کشیم.کودکان ما نه تنها متوجه رفتارهای ما می‌شوند بلکه بعدها عیناً همین رفتارها را تکرار خواهند کرد. مثلاً ما جوزی (6 ساله) و جودا (4 ساله) را محدود کرده‌ایم که در طول روز تنها حق دارند 45 دقیقه صرف تماشای تلویزیون کنند. اما آن‌ها همیشه راه‌های دیگری برای بیش‌تر کردن این زمان می‌یابند. مثلاً تماشای ویدیوهای دوربین جوزی با حالتی خمیده و مظلوم یا لوس کردن خودشان پیش پدر بزرگ و مادربزرگ و... از روش‌هایی است که این دو برای خریدن زمان بیش‌تر از آن‌ها استفاده می‌کنند. این تمایلات با ورود آن‌ها به دنیایی که غرق در فناوری است، بیش‌تر شده است.مثلاً لیپستر ایمبروگلیو مثل یک حادثه ناگوار است که دامن خانواده مرا گرفته است. برای آن‌هایی که نمی‌دانند لیپستر چیست، بگویم که یک سیستم آموزشی است که از طریق بازی کردن به بچه‌ها آموزش می‌دهد و مناسب کودکان 4 تا 9 ساله است. اکنون یک سال است که جوزی این بازی را می‌خواهد و همواره در حالی که گریه می‌کند به مادرش می‌گوید: «دو تا از بهترین دوستانم لیپستر دارند و من ندارم. احساس بدبختی می‌کنم»وقتی همسرم داشت ماجرا را برایم تعریف می‌کرد عملاً غرق در گریه بود. فهمیدنش برایم بسیار دردناک بود که ببینم یک دستگاه الکترونیکی در ذهن دختر من به چنان طلسم قدرتمندی از ارزش شخصیتی تبدیل شده است، اما آن‌چه بیش‌تر ناراحتم می‌کرد این بود که در درونم می‌دانستم او دقیقاً چه حسی دارد و با او احساس همدردی داشتم!ما دقیقاً در لحظاتی زندگی می‌کنیم که از کودکی خودمان نویدش داده می‌شد. وقتی جوزی را می‌بینم که تلاش می‌کند نظر مادر‌بزرگش را جلب کند تا برای دهمین بار پرندگان خشمگین بازی کند یا وقتی پسرم بدون توجه به اطراف مشغول تماشای یک کارتون است درواقع کودکی خودم را می‌بینم: مضطرب و محتاج عشق، اما خواهان حواس پرتی ناشی از به کارگیری فناوری که باعث آرامش اعصاب یا دور کردن کسلی و خستگی از من می‌شد.اگر دیدن این شباهت‌ها به اندازه کافی آزار‌دهنده نیست، مواجه‌شدن با شکست‌هایم به‌عنوان یک پدر به اندازه کافی آزارم می‌دهد. اما در آخر، این ما هستیم که بچه‌ها را جلوی کارتون باب اسفنجی می‌نشانیم. آن هم نه به دلیل این‌که برای آن‌ها خوب است بلکه چون برای خودمان مناسب است، این کار را می‌کنیم و به این زمان «وقت آرامش و سکوت» می‌گوییم. بیایید در‌مورد این‌که چقدر این عبارت مشکل‌دار و ناراحت‌کننده است، صحبت نکنیم. این معامله‌ای است که هر روز انجام می‌دهیم، با این‌که اغلب مواقع درآخر بچه‌ها بی‌قرارو کج خلق می‌شوند.در روزگار قدیم، وقتی پدر و مادرم تلویزیون را خاموش می‌کردند و ترغیبمان می‌کردند که یک کتاب برداریم و بیرون برویم و بازی کنیم، این کار را با یک باور فرهنگی قاطع و مطمئن انجام می‌دادند. همه می‌دانستند که با نشستن جلوی تلویزیون دنیای واقعی را نخواهند شناخت. آن زمان‌ها رفتن از جلوی تلویزیون فرار به‌شمار می‌رفت، اما در حال حاضر، دنیای واقعی همین تلویزیون‌ها هستند یا حداقل مفاهیم پذیرفته شده‌ای هستند که باعث می‌شوند حس کنیم بخشی از آن دنیا هستیم.

در واقع دیگر نمی‌توان از آن‌ها به‌عنوان وسایل بی‌فایده‌ای که تنها باعث خراب شدن مغز شما می‌شوند، نام برد. همین ماه پیش بود که جوزی پس از این‌که غرولندهایم را درباره تلاش‌های اپل برای هدف قرار‌دادن بچه‌های پیش دبستانی شنید، گفت: «بابا آی‌پد یک وسیله آموزشیه!»البته، تجربه شخصی جوزی از خواندن هم قصه خودش را دارد. یک سال تمام صرف نازو نوازشش کردیم تا شاید کتاب‌های ابتدایی را به دست بگیرد. حتی با وعده همکاری و تشویق از سمت ما، قانع کردنش کار دشواری بود. پس از تلاش‌های ناموفق ما بود که معلمش از طریق ارسال یاداشت، سایتی را معرفی کرد که به بچه‌ها اجازه می‌داد پیش ازآن‌که به پرسش‌ها پاسخ دهند به داستان‌هایی که با تصاویر کارتونی بچه‌گانه همراه بود، گوش فرا دهند. او پس از آن بیش‌از50 کتاب را شخم زد.جوزی با رفتارش همیشه به من نشان می‌داد که "خواندن" یکی از آن چیزهایی است که کمترین علاقه را به آن دارد. وقتی هم تلاش می‌کرد این موضوع را به من بفهماند، انگار دقیقاً خود را مواجه با کودکیم می‌دیدم؛ آن‌زمان که به شمردن امتیازات یک مسابقه بیش از پذیرفتن لذت خواندن علاقه نشان می‌دادم. البته از این‌که او ترجیح می‌دهد از روی یک صفحه نمایش بخواند شکایتی ندارم، اما این صفحات نمایش تجربه تخیل و تصور انسان را کم‌رنگ و دگرگون می‌کنند.نه تنها عادلانه نیست، بلکه عاقلانه هم نیست که از کودک 6 ساله خود بخواهم رستگاری‌ای را که من در سن 25 سالگی به دنبالش بودم، بجوید. در حال حاضر، کار او دقیقاً گرفتن همان تصمیمات بدون فکری است که من در زمان کودکی، نوجوانی و حتی اوایل جوانی می‌گرفتم و کار من هم این است که به او اجازه دهم درس‌های زندگی را خود بیاموزد تا این‌که درس‌های خود را به او تحمیل کنم.با تمام این حرف‌ها، من تنها پدری نیستم که تحت‌تأثیر تغییرات فناورانه احساس دردناکی درون خود حس می‌کند. راه ‌و رسمی که تمام شگفتی‌های قابل تصور را (نه تنها تفریح، بلکه برنامه‌های درسی و درمانی هم به درون آن انتقال یافته و از آن ترکیبی از زیبایی‌ و خرد زمانه ساخته است) به درون ماشین‌های قابل حمل انتقال داده است. آیا واقعاً ممکن است که این دستگاه‌های جادویی را تقدیم کودکان‌مان کنیم بدون آن‌که قدرت تفکرشان نسبت به دنیای فراتر از آن صفحه تضعیف شود؟در مدتی که عمیق به این پرسش فکر می‌کردم، به مجموعه‌ای عجیب از ویدیوها برخوردم (بی‌شک در یوتیوب) که در آن پدر و مادرها با افتخار از عملکرد کودکانشان با آی‌پد فیلم گرفته بودند. یکی از این بچه‌ها یک دختر 9 ماهه بود. توانایی‌اش در کار با صفحه نمایش خیره کننده بود، اما کلیپ واقعاً ترسناکی بود. چهره آن کودک وقتی در میان برنامه‌ها حرکت می‌کرد مثل چهره یک موجود فضایی می‌درخشید. انگار که به یک اسکینر باکس (جعبه‌ای برای آزمایش رفتار حیوانات در برابر محرک‌ها) وارونه نگاه می‌کردیم که در داخلش در برابر کودک انتخاب‌ها و محرک‌های فراوانی قرار گرفته است. آن کودک پریشان به نظر می‌رسید درست مثل حالت بچه‌های من پس از «وقت آرامش و سکوت»؛ سرشار از هیجانی کاذب.وقتی در هنگام انجام کار نگاهش می‌کردم، پیش خود می‌اندیشیدم که چگونه ممکن است مغز قابل انعطاف او با این تجربه عجیب ارباب آن دنیای کوچک دو بعدی بودن شکل بگیرد و این‌که کودکانی از این قبیل که به‌طور مداوم در معرض چنین تجربه‌هایی قرار می‌گیرند، ممکن است بعدها برای مقابله کردن با ناامیدی‌ها و رموز دنیای واقعی دچار مشکل شوند.می‌دانم که مغز بشر یک عضو انعطاف‌پذیر است. ممکن است دختر من روش استفاده از فناوری را طوری فرا بگیرد که من هیچ‌گاه یاد نگرفته‌ام. او توجه‌اش را متمرکز می‌کند، تخیلش را بر‌می‌انگیزد و دیدش را وسعت می‌بخشد. این را هم می‌دانم که بیش‌تر مردم به دستگاه‌هایشان به عنوان راهی بی‌ضرر برای ارتباط و بهره‌وری بیش‌تر نگاه می‌کنند. اما من هنوز شک دارم.به نظرتان ما خودمان را گول نمی‌زنیم؟ زمانی که در صف بانک ایستاده‌ایم و تلفن همراه خود را 9 بار از 10 بار بیرون می‌آوریم و بررسی می‌کنیم، دلیلش چیزی نیست جز اشتیاق دیوانه‌وار حس تملک یا این‌که به دنبال احساس قدرتی هستیم که با در دست گرفتن این دنیای کوچک در دستانمان حس خواهیم کرد.در طول سال‌ها، علت روی آوردن افراد به صفحات نمایش تغییر نکرده است. این صفحات هنوز هم آیینه‌هایی هستند که گونه‌هایی از عزلت‌زدگی، از سنگینی‌ آگاهی‌های مدرن، از ملال و انزوا و ناامیدی را پیش‌روی انسان قرار می‌دهند.

برای کودکان کاملاً طبیعی است که به‌دنبال وسیله‌ای باشند که این احساسات را از آن‌ها دور کند، اما طبق تجربه من تنها مرهم قابل اعتماد برای این دردها، غرق شدن در دنیای روشن‌تر و قدرتمندتر این صفحات نیست، بلکه باید ظرفیت آرام کردن ذهن خود را بالا ببریم و توجهی مداوم به دنیای اطراف خود داشته باشیم. فقط از این طریق است که تمام ما انسان‌ها جدا از این‌که هنرمندیم، دانشمندیم یا یک طفل مهدکودکی، می‌توانیم زیبایی‌ها و معنای هجوم غیر قابل توقف تجربه‌ها را بیابیم. از این طریق است که می‌توانیم حس همدردی با دیگران را درخود تقویت کنیم و فروتنی لازم را برای پذیرش اشتباهاتمان به‌دست آوریم و به تلاش خود ادامه دهیم و این آن‌چیزی است که به دختر من صبری عطا می‌کند تا منتظر دیدن کاردینالی (نوعی پرنده) باشد که به سمت ایوان پشت خانه برده می‌شود تا سطل کود گیاهی را ببیند.تصور می‌کنم آی‌پدی که قرار است جوزی سال بعد در دستانش بگیرد، اطلاعات و ویدیوهای زیادی درباره کاردینال‌ها خواهد داشت. اطلاعاتی که می‌تواند به‌راحتی به آن‌ها دست یابد، اما به‌یقین تمامی این اطلاعات و عکس‌ها حسی را که جوزی از دیدن یک کاردینال واقعی خواهد داشت به او نخواهد داد. یک کاردینال واقعی که در ایوان با سرعت زیاد و با رنگ قرمز باور نکردنی‌اش حرکت می‌کند. امیدوارم جوزی این صحنه را در تمام زندگی‌اش به یاد بیاورد. امیدوارم که هر دو به یاد بیاوریم.